مولا جان می دونستی من کیوان مثل زلیخای در جستجوی یوسف گذاشتی و دل از من کندی رفتی؟چطور دلت امد دل این زلیخای در به در خویش را در چاهی بگذاری و تنها بروی مگر یوسف من خود درد تنهایی در چاه تنهایی را نچشیدی که امروز از بر من خواهانش شدی یوسف من ؟آه یوسف من دلم را خون کردی و از تو خبری بر من نرسید دیگر باد صبا و نسیم سحری که عمری جور بی وفایی تو را می کشیدند از انتظار و توهم من خسته شدن -و از اینکه من اینگونه بعد از همه بی وفایی هایت به انتظارت در دم پنجره نشسته ام و غم دیدار تو را از این و ان می پرسم آخر به آنها متوصل می شوم خسته کردمشان و از من دلگیرند مولا جان سیدی تو یادت هست آن روز که در وسط میدانی رو به تشعشع خورشید ر!!وی به گرما و نورش سپردم و تندیس عشقم را بر بالای سرم بردم تا همه بدانند کیوان از کسی نبوده و نیست که سراغت را نگرفته باشد و حتی به هر چیز جماد و مرده ای هم سراغت را گرفت و پاسخی از تو نیامد یوسف من !!کیوان تمثیل زلیخاهت که جز خدا و شما دیگر کسی برایش نمانده که کیوان بخواهد، غیر شما کس دیگری را مرهم درد تنهاییم قرار بدهد مولا جان امروز همه دنیا انگار دست به دست هم داده اند که من کیوان تمثیل زلیخواهت نتواند به وصال تو ای یوسف گمگشته ام به تو برسد انگاری همه دنیا با من قهرند انگار صدایم را که شیوند و فریاد دوری توست را هیچ کس نمی شنود من با چه زبانی بگویم که کیوان در درد هجرانت دارد آب می شود و بر زیر زمین فرومیرود.مولا جان خسته ام خیلی خسته ام خسته دنیا خسته عشق خسته همه چیز جز شما آه مولاجان آیا یاد است در آن روزی که من بی هیچ نیازی و بدون اذعان به نیازی در در درگهت تکیه میزدم و با خود نامت را دوره می کردم هرچه می دیدم نعمت خدا دیدم و تو را بهترین نعمت خدا بر اهل یقین و مومن مناظره کردم. یوسف من تو مرا صدا زدی !!تو مرا دعوت به بندگی خدا و اسارت در عشق خویش نمودی من که داشتم زندگیم را می کردم بهشت یا جهنم برایم هیچ تفاوتی نداشت چون در ان وانفسای تنهایی تنها چیزی که خوشحالم می کرد دیدن رخ تو در یک روز موعودی بود که یقین داشتم می آیی و هنوزم یقین دارم که روزی می ایی و مرا پیش خودت می بری آنوقت من می توانم لذت درجمع بودن را حس کنم و بفهم و یقین پیدا کنم که جز غلامان تو شده ام ولی مولا جان در این ارزو من داشتم زندگی می کردم و از زندگی برای داشتن این امید راضی و خرسند بودم و بی هیچ نیازی و با تمام قدرت در یاری نوکران و عاشقانت خدمت در مقابل خائنین و کفار چون هجبر صف شکن در اول میدان جهاد بودم و اکنون هم به حمد الله هستم و به یمن وجودش هر لحظه خدای را شکر گذارم خدای خامنه ای خدای یوسف من خدای ولی امر مسلمین جهان ولی مولا جان تو دلم را شکستی تو یوسف من همه آرزوهایم را به یاس تبدیل کردی تو مرا شکستی این نابودی کیوان بس نبود که امروز هم باز به فکر تنبیه و مجازاتش هستی آخر یوسف من به تو چه بگویم؟تو عشق مرا به سخره گرفتی و جسمم را در چاه فراموشی سپردی من زلیخا از تو بسی غمگینم چون در ان روزهای تنهایی تنها ترین چیزی که مرا میرنجاند تنهایی و دوری تو بود همین ولی امروز امید را هم از من گرفتی آن روز که در بهشتت را بر من برای چند صباحی نشاندی و بعد ان چون زباله ای زلیخاهت را به دور انداختی>آقا جان مگر من با تو چه کردم؟مگر من جز نوکریت چیز دیگری هم تمنا کردم از تو؟ من تو را می خواهم یوسف من!امروز سرگشاده مبرهن فریاد می زنم یوسف من کیوان تو را می خواهد امروز بعد از دیدن در بهششتت دیگر تحمل و صبر فراغتت را ندارم می دانم این مشگل من است و به یوسفی که هزاران چون من زلیخواهی دارد زیاد مهم نیست باشد یا نباشد ولی تو خیلی مهربان تر و با رفعت تر از آنی که تنهایی و زوال مرا بخواهی نظار ه کنی؛مولایم سیدم ولی امر مطلق جهان بشریت و نایب بر حق و شایسته امام عصر ارواحنا به فنائک قاعدنا سید علی حسینی خامنه ای کیوان به فدای رخ ماهت کیوان را با آمادنت نوید روشنایی و خلاصی از تنهایی و کشیدنش از میان حصار شیاطین نجاتش بده یوسف من این بی بصیرتها و این کفار و مارقین و ناکثین که به نوعی مرا دوره کردند و به نوعی خواستار لجن مال کردن زلیخواه تو افتاده اند چون موریانه که چقدر احمقند که می خواهند زرلیخا را از یوسفش و انتظار و عشق یوسفش بگیرند واقعا چه احمقانه ساده لوحانه و البته حالا که دیدند هیچ مکر و حیله ای برای برهم زدن این عشق زلیخا و یوسف کارساز نیست امروز سعی کرده اند با تحقیر و مجازات از قبیل تنها گذاشتن ترد کردن من عشقم را بگیرند که چه خیال باطل و احمقانه ای و چقدر مرا و عشقم را دست کم گرفتند این بی بصیرتهای کافر مولاجان بدان اگر زلیخواهت را هزار بار بکشند و جلوی احشام بریزند و صدبار در آتش جهنم بسوزانادش باز می گوید لبیک الهم لبیک لبیک یا مولانا و مقتدانا لبیک یا عالم و یا عادل و یا حادث یا قاطع یا ولی یا نایب مطلق امام عصر عج حاج علی حسینی خامنه ای هستی کیوان به فدایت یا یوسف من یا حیدرمن ادرکنی الهم ادرکنی فالی زدم برحافظ اینگونه آمد ختم این جمله دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد تکیه بر عهد تو باد صبا نتوان کرد آنچه سعیست من اندر طلبت بنمایم این قدهست که تغییر قضا نتوان کرد دامن دوست بصد خون دل افتاد بدست بفسونی که کند خصم رها نتوان کرد عارضش را بمثل ماه فلک نتوان گفت نسبت دوست بهر بسیر و پا نتوان کرد سرو بالای من آنکه که درآید بسماع چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد نظر پاک تواند رخ جانان دیدن که در آینه نظر جز به صفا نتوان کرد مشگل عشق نه در حوصله دانش ماست حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد من چگویم که تو را نازکی طبع لطیف تا بحدیست که آهسته دعا نتوان کرد بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست طاعت غیر تو در مذهب تو نتوان کرد وصل الله علی محمد و آل محمد کیوان گیتی نژاد استشهادی ذولیمین حیدری هویدای امام مصلح سید و شریف قاعدنا الحاج علی حسینی خامنه ای هستی کیوان به فدایش الهی آمین
نوشته شده توسط
کیوان گیتی نژاد
93/5/14:: 2:3 عصر
|
() نظر